بقـــــــــــــــــــــــیع
- دوشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۴۴ ب.ظ
- ۱۸ نظر
بنا نداشتم اینطور بنویسم منتها نمی دونم چطور شد ...
غصه نخور کبوتر ، دوباره پر می گیری
ایشالا از فاطمه ، اذن سفر می گیری
پر می زنی با گریه ، برای این گداها
از حرم خاکیه ، زهرا خبر می گیری
غصه نخور کبوتر ، تمومی داره دوری
هر طوری باشه باید ، بریم بقیع یه جوری
بریم با بال خاکی ، زائر مجتبا شیم
آخه حسن غریبه ، آخه تا کی صبوری؟
زخم دل مجتبی ، توی کوچه نمک خورد
نگو نگو که مادر ، بین کوچه کتک خورد
میون درب و دیوار ، گذاشتنش نامردا
یه بار شیشه داشتش ، سالم نموند ترک خورد
غم دلمو شکسته ، خون روی در نشسته
سینه ی یک پرستو ، با میخ در شکسته
اشکای دونه دونش ، میریزه روی گونش
میگه علی علی علی جان ، با نفسای خسته
حرف پایانیم با غریب مدینه حسن بن علی (ع) : آخر یه روز شیعه برات حرم می سازه/ حرم برای تو شه کرم می سازه/ آخر برات یه گنبده طلا می سازیم/ شبیه گنبد امام رضا می سازیم/ سقاخونه به پا کنیم با شور و احساس/ روی قبر ام البنین مادر عباس ...
- ۹۳/۰۵/۱۳
سلام ممنون ازحضورگرمتون استفاده کردم ازمطلب بسیارزیباتون بله ان شاالا که شاهد چنین روزی باشیم...
حکایت بقیع، حکایت غربت است، غربت اسلام
و با که باید این راز را باز گفت
که اسلام در مدینة النبی از همه جا غریب تر
است.
ای چشم، خون ببار تا حجاب از تو بردارند
و ببینی که این خاک گنجینه دار نور است و مدفن
عشق
و اینجا بقعه ای است از بِقاع بهشت!