خسته ام از فصل سرد گناه ...
- سه شنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۲، ۰۱:۱۹ ق.ظ
- ۱۲ نظر
دلــــــم را
جلوتر فرستاده ام
رفـتــه است
جا بگیرد ...
+ تمامِ بهشت ، بوی چادر مادرم ، زهرا(سلام الله علیها)را می دهد ...
ایشالا اگر خدا بخواد و شهدا روزیمون کنن از 13 اسفند به مدت تقریبی یک ماه بعنوان خادم هستیم خدمت زائران شهدا، بلکه وسیله ای باشه که اپسیلنی از دینی که شهدا به گردنمون دارن رو بتونیم جبران کنیم. ولی خداییش خیلی دلم برا منطقه تنگ شده، خصوصا غروبای طلائیه و شلمچه، شبای دوکوهه و حسینیه گردان تخریب لشکر محمد (ص)، ظهرای فکه و .... نمی دونم چی تو اون سرزمین تفتیده است که با دل بازی می کنه و اون رو هوایی ... !!!
خواهش می کنم دعا کنید همه ما عاقبت بخیر بشیم.
صحبت از سفر به مـشـهـد بود + هرکس غریب تر ، آشنا تر ! امام مهربانی ها... امروز یکی از اقوام تماس گرفت که در ورودی باب الجـــــــــواد هستم سلام بده به آقا.... یاد داستانی افتادم که براتون نوشتم. السلام علیک یا امام الرئوف ....
خیلی مشتاق بود که به این سفر برود
اما عده ای گفتن ، نمی شود !!
زیرا این کاروان پر بود از آدم های تحصیل کرده
اما او مـیـوه فـروش ساده ی بازار بود
خلاصه ، رفت ...
رسید مـشـهـد و تو اولین سلام به امـام رضـا
همه مشغول خواندن اذن دخول بودند که دیدند
این میوه فروش بی سواد ماجرای ی ما رو کرد به امـام رضـا و گفت:
یا امـام رضـا من تو بازار میوه هامو
|به دِرهَم میفروشم ولی تو دَرهَم بخر|
قـصـه تـمـام